توضیحات
وقتی من رو آوردن اینجا نفهمیدم، چون حالیم نبود. اونا فکر میکردن من دیوونه شدم. ارباب دستور داد من رو آوردن اینجا.
ـ از اونوقت دیگه کسی به تو سر نزده؟
ـ نه.
ـ میدونی چند ساله اینجا هستی؟
دستش را کرد زیر تشکی که روی آن نشسته بود. یک کاغذ کهنه که نزدیک به پارهشدن بود درآورد و داد به من. وقتی نگاه کردم دیدم پر از عدد یک است. نمیدانستم این خطها چیست. پرسیدم: «اینا رو چرا کشیدی؟» گفت: «هر جمعه که میاد، من یکی از اینا رو میکشم تا معلوم بشه چند وقته دخترم رو ندیدم.» من که یادم رفته بود کی و کجا هستم، نگاهی به کاغذ کردم گفتم: «این رو بده به من تا ببینم چند وقته اومدی اینجا. از کجا میفهمی اون روز جمعهست؟» او جواب داد: «آخه اون روز همه میان دیدن فامیلاشون. از اونجا میفهمم.» بلند شدم گفتم: «دعا کن از طرف پسرم خیالم راحت شه تا بیام دخترت رو پیدا کنم.» او جواب داد: «من همیشه دعا میکنم. از اون شب که خواب دیدم همیشه منتظر شما بودم. خداوند به من گفته بود شما میاین.»
نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. این دومین بار بود که گریه میکردم. در عمرم اینهمه بیمار بد و خوب داشتم ولی هیچوقت گریه نکرده بودم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.