توضیحات
رها میخکوب شده بود، انگار حرفهایم را نشنیده بود، مِن مِن میکرد و بعد گفت: متوجه نشدم چی گفتین؟
سرم را تکان دادم و از جا بلند شدم و دوباره روی زمین نشستم و به سمت رها گفتم: من دو ساله درگیر زندگی شما شدم رها خانوم، چطوری بگم آخه؟ من اوایلش عاشق شخصیت داستانم شدم، عاشق یک زنی که همسرش رو از دست داده بود و نا امید شده بود و داشت از بین میرفت، من به این زن انرژی دادم و این زن به من انرژی داد بدون اینکه همدیگر رو ببینیم، این زن به زندگی برگشت و امید رو آورد، در واقع امید یک هدیه الهی بود که خدا بهش داد و اونم به کل بچههای بی سرپرست امید زندگی داد، من عاشق این شخصیت شدم و هستم و مدتی هست که نمیتونم فقط تو داستان گیر کنم و وقتی که این شخصیت کنارم هست، عاشق یک شخصیت داستانی بشم، من تمام حرفم همین بود رها خانوم، حالا دوست دارین من از خونهتون برم که میرم، میخواین نادیده بگیرین حرف منو بگیرین، ولی تو رو خدا ناراحت نشین از دست و نگین که من سوء استفاده کردم از مهربانیاتون.
یک لحظه مکث کردم، رها همچنان با تعجب مرا نگاه میکرد و حرفی نمیزد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.